محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

محرم

منتظران مهدی به هوش حسین را منتظرانش کشتند.               باز پرچمهای عزا شهر را سیاه پوش می کند و خلایق بر مصائب فرزند علی (ع) و فاطمه(س) گریه میکنند اما تا دنیا دنیاست مرحمی برای  زخمهای دل زینب پیدا نمی شود مگر با آمدن کسی که شعارش یا لثارات الحسین است، باشد که ما هم در رکابش یا لثارات الحسین سر دهیم... ...
19 فروردين 1391

سال 91

سلام گل پسر نازم، سال نو شد، خزان طبیعت سپری شد و بهار آمد و چه زیبا بهاری وقتی تو را در کنارم دارم. نازنین مادر، خوشگلم، قربونت برمممممممممممممممممممممممممممممممم. من و تو و بابایی از چند روز مونده به عید رفتیم کرمانشاه خونه مادربزرگ کرمانشاهی     اونجا هوا سرد و بارونی بود ولی آفتاباشم به موقع بود. خیلی خوش گذشت همه عموها و عمه هات با خانواده هاشون هم بودن فقط جای پیام خالی بود. روز سال تحویل وقتی صبح بیدار شدم فکر کردم ساعت ١٠ ولی ساعت ٧ هم نشده بود تو رو حاضر کردم و باهم رفتیم پبش بقیه پای سفره هفت سین و عیدی و ... به عزیز اینا هم زنگ زدیم اردبیل بودن و در محاصره برف. اونجا بین همه فامیل معروف شد...
19 فروردين 1391